آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

26 مردادماه 1392

سلام ارمیتای من خوبی نفسم؟ امروز اومدم که واست بنویسم خدا رو شکر بد غذا بودنت کمتر شده  و این روزا غذاتو میخوری. برا وعده صبحانه یا عصرانه از دیروز بهت سرلاک برنج و شیر میدم.خیلی دوست داری. دیگه اینکه چند تا چیزو دیگه میشناسی وقتی میگم کجاست میگردی با چشمات پیداشون میکنی و بهش زل میزنی مثل عکس منو بابایی.توپ.اینه.یه کم ساعت.شیشه ابت. تاب تابم که واست میخونم کلی میخندی. دیگه اینکه صبحا تا ساعت ده یازده میخوابی و من تو این فرصت سری به وبت میزنم. دیروز تولد النا بود رفتیم بد نبود اخه تو همش بغلم بودی پشت شونم درد گرفته بود.کلا شلوغی رو دوست نداری و همش میچسبی به من. راست...
26 مرداد 1392

20 مردادماه 1392

  سلام عروسک قشنگم.خوبی مامانی؟ اومدم واست بگم که روز 5 شنبه یعنی 18 ام خواستم گل گوشتو از گوشت درارم که گوشواره تو گوشت کنم اما شما خانوم خانوما مگه میذاشتی؟ این گیرشم انقد محکم بود که از صبح تا شب درگیرش بودم.بالاخره شب که شد بابایی حواستو پرت کرد و درش اوردم. دوباره یه دردسر داشتیم واسه گوشواره. اونم قفلش خیلی بد بود و اصلا نمیشد ببندمش.اونم مجبور شدم با هزار تا ترفند و اعصاب خوردی و گریه خانوم خانوما (که الهی بمیرم گوشت خون اومد قربونت برم نمیدونستم درد میگیره.معذرت میخوام نفسم. بمیرم همش گریه میکردی منم فکر میکردم خوابت میاد هر کار کردم نخوابیدی.تو گریه هات مدام میگفتی ...
20 مرداد 1392

15 مرداد ماه 1392

  سلام عزیزدلم.خوبی مامانی؟ امروز سه شنبه 15 مرداد ماهه و خوشکل منموارد 9 ماهگیش شده.هــــــــــــــــــــــــــورا 8 ماهگیت مبارک قند عسلم. الان 8 ماهه که شب و روزم به تو تعلق داره یکی یه دونم.هر بار که نگات میکنم خدا رو بابت این لطفش شکر میکنم. مامانی قربونت بره که روز به روز بزرگتر میشی و شیرین تر . من و بابایی جونمونم واست میدیم. امـــــــــــــــــــــا....... دخمل ما یه خورده تنبله.میگی چرا؟ میگم بـــــــــــــــهــــــــــــــت: 1-هنوز فقط یه ذره خودشو جلو میکشه و زود خسته میشه و گریه میکنه که منو بلند کنیـــــــــــــــــــــــــــــن.دوستندارم برم مگه زوره؟ ...
15 مرداد 1392

14 مردادماه 1392

مامان هایی که دختر دارند بخوانند حتما این مطلبو از وبلاگ کلبه محبت گرفتم. می توان گفت " ارتباط مادر با دختر، از دوران طفولیت مادر شروع می شود " . دوران طفولیت او تعیین کننده دوران طفولیت دخترش است. مادر به دختر آموزش می دهد که درباره خودش چه احساسی داشته باشد، چگونه با موقعیت های تنش زا روبرو شود، چگونه از زندگی اش لذت ببرد و چگونه بر ترس هایش غلبه کند. او به دخترش می آموزد چطور مثل یک خانم رفتار کند، چطور لباس بپوشد. اهمیت اعتقاد به خداوند را بداند و این که چطور روزی از دختر خودش مراقبت کند. مادر هر آن چه درباره زن بودن لازم است به دخترش آموزش می دهد. مادری می گوید : "پرورش د...
14 مرداد 1392

8 مردادماه 1392

سلام دخترم.مامانی اومده واست بگه که : روز جمعه با بابایی خوشکل خانوممونو بردیم دکتر.گفتن که یه کم سرما خورده و یه کمم گوشش عفونت داره. دارو دادن که دارم بهت میدم عزیزم. اما تو همچنان بزور غذا میخوری.نمیدونم چرا. تو که انقدر با اشتها غذاتو میخوردی حالا باید کلـــــــــــــی التماست کنم بازی کنم بات تا یه قاشق بخوری. بعضی وقتا دیگه کلافه میشم. امروز هر کار کردم دهنتو باز نمیکردی که سوپتو بخوری منم واست ریختم توی لیوانت اینجوری خوردی. نمیدونم مشکلت غذاست یا ظرف غذا یا قاشق یا............... تورو خدا مثل قبل غذاتو بخور عزیزم   ...
7 مرداد 1392

3 مردادماه 1392

سلام یکی یه دونه مامان. الهی بمیرم که دخترم از سه شنبه غذا نمیخوردی و من نمیدونستم دلیلش چیه؟شبش هزار بار بیدار شدمو صورتمو گذاشتم رو گونه هات ببینم تب نداری یه کم داغ بودی اما فکر کردم واسه اینه که پتو انداختم روت. دیروزم بزور یه کم غذا خوردی دیگه یه کم قطره استامینوفن بهت دادم .همش بیقراری میکردی گریه میکردی و از بغلم پایین نمیومدی. میگفتم ارمیتا که اینجوری نبود.بابایی رفت واست یه شربت سرماخوردگی گرفت بهت دادم.اما هنوزم گریه میکردی قربون چشات برم. منم یه کم سرما خوردم.سرم درد میکرد.تو   گریه میکردی و منم چون کاری از دستم برنمیومد پا به پات گریه میکردم قربونت برم من اص...
4 مرداد 1392
1